کاشکی میشد بازم بهم بخندی پلکای زخمیتو دیگه نبندی خیلی تنم درد میکنه بابایی از شبی که افتادم از بلندی وقتی دیدم زجرا باخویش گفتم در سینه ی خود سنگ دارد دل ندارد سردرد دارم انقدر که کل کشیدم آوارگی ما که رقص و کل ندارد
نام کاربری یا ایمیل *
گذرواژه *
مرا به خاطر بسپار
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟