
یه آقایی بود تو اصفهان سفره مینداخت
هنوزم اینطوریه برا حضرت رقیه سرسفره
نون و پنیر میگذاره کنار هر نان و پنیری
یه دونه عروسک هم میگذاره چند سال
پیش برادرایشون که اصلا اعتقادی به این
سفره ها نداشت وسال ها هم بود ازدواج کرده بود
صاحب اولاد نمی شد تا اروپاهم رفته بود
برای کارهای دوا دکتری وجواب نگرفته بود
وارد منزل برادرش شد دید سفره حضرت رقیه
پهنه یه دادی زد گفت جمع کنید این مسخره
بازیارو سفره چیه نان و پنیرچیه چه رقیه ای
کدوم رقیه صاحب خانه بلند شد برادرشو کشید کنار
گفت داداش میدونم سر چه موضوعی ناراحتی
رفت یه دونه از همون نون و پنیرهای سفره حضرت رقیه
رو آورد نصف کرد گفت نصفشو همینجاخودت بخور نصف
دیگه شو ببرخانه بده خانومت بخوره تاسال دیگه اگر حاجت نگرفتی
به شرافت خودتو خودت قسم برادر بودن دیگه که دیگه من این
سفره رو نمیندازم براحضرت رقیه گفت قول دادی گفت بله گذشت
سال دیگه این سفره پهن شد دیدن این برادر صابخونه داره میاد
بادوتابچه ای که دوقلو بودن یکی دختر یکی پسر وارد مجلس شد
یه گوشه نشست خودشو میزد گفت بی بی غلط کردم به برادرش
میگفت حضرت رقیه من نمیدونستم که آدمایی مثل من که انقدر
بی ادبن انقدر تحویل میگیره